تاریخ انتشار : جمعه 19 خرداد 1402 - 14:10
کد خبر : 1187

نصراله احمدی مهر

سفر به رامشیر – ۲

سفر به رامشیر – ۲
دقت کردم دیدم محمد است. با عجله پیاده شد و با آن لبخند همیشگی‌اش طرفم آمد. روبوسی کردیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. - من که آخرش نفهمیدم چرا بعد از روبوسی کتف ها را به هم می‌زنید؟ - مشکلی نیست... این هم روی نفهمی‌های دیگه‌ات !

بعد از میدان، وارد بلوار عریضی شدیم. سمت راست آن، ردیفی از موردهای به‌هم پیوسته است که به ساده‌ترین شکل ممکن هرس داده شده‌اند. امروزه با هرس توپیاری می‌توان درختچه‌ها را به صورت اشکال هندسی و حتی مجسمه‌های حیوانات هرس کرد که طبعا زیبایی فضای شهر را دو چندان می‌کند. در آن سوی موردها منازل مسکونی پیدا بودند که رو به جاده ساخته‌ شده‌اند. از نکات جالب این قسمت، باغچه‌هایی است که جلوی درب منازل در فضای سبز شهری حصارکشی شده‌‌ بودند و احتمالا متعلق به اهالی محل است.

در این زمان رو به راننده کردم تا محل پیاده شدنم را بگویم که ناگهان، دو موتوری که کورس بسته بودند، با سرعت برق‌آسایی از دو طرف ماشین گذشتند. سمت راننده، موتوری آنقدر به خودرو نزدیک بود که گوشه کاپشنش به آینه بغل خورد و تقّی صدا داد. راننده که حسابی وحشت کرده‌بود، بی‌اختیار شروع کرد به فحش دادن و بد و بیراه گفتن:

– ای لعنت به اون کسی که… استغفرالله! کثافت انگار از زیر زمین اومد بیرون… ندیدمش اصلا..خدا رحم کرد. والا لهش کرده‌ بودم… لا اله الا الله .هزار بار گفتیم بابا برا اینا پیستی، کوفتی بسازید برن انرژی صحاب مرده شون رو اونجا تخلیه کنن.

زیرچشمی نگاهی بهش انداختم. چشمهایش داشت از حدقه بیرون می‌زد. آنقدر عصبانی بود که همان جا اگر پیاده‌ام می‌کرد، جرات نداشتم اعتراض کنم. به جاده خیره شده بود و نچ‌نچ‌کنان سر تکان می‌داد. احتمالا داشت خطری که از بیخ گوشش رد شده را در ذهن ‌مرور می‌کرد.

دوباره بنا کرد به غرولند کردن اما این بار با لحنی ملایم‌تر، طوری که انگار با خودش حرف می‌زد:

– البته حق هم دارن آقا… این خراب شده نه پارکی، نه استخری، نه زهرماری، هیچ نداره…کجا برن؟ گناهشون گردن اون مسئولین خدانشناسه که دو دستی چسبیدن به صندلی و کار نمیکنن. آقا یه ذره فکر این شهر درب و داغون باشید؛ مریض میشی باید بری ماهشهر، تفریح میخوای باید بری ماهشهر، کوفت میخوای باید بری ماهشهر…  بابا یه کم وجدان داشته باشید. از مردم حیا نمی‌کنید، حداقل از اینا خجالت بکشید!

همچنین بخوانید:  اعتبارات الایندگی نفت و موج سواری نمایندگان خوزستان

و بی‌اختیار با سر به عکس‌های شهدا اشاره کرد که به ردیف ، وسط بلوار نصب شده بودند و با نگاه معنی‌داری نظاره گر اوضاع بودند.

مشخص بود که حسابی دلش پُر است و منتظر جرقه بود تا منفجر شود. برای اینکه از آن فضا خارجش کنم، گفتم:« خودتون هم جبهه بودید؟»

دست راستش را آرام از فرمان بلند کرد و با اشاره گفت:« سه سال»

و شمرده شمرده ادامه داد:

– عمیلیات بدر بودم ، والفجر ۸ بودم ،کربلای ۴ بودم.

در حین توضیح، به میدان کوچکی رسیدیم که تندیس یک آتش‌نشان در آن نصب بود. کنارش پل هوایی بود که ظاهرا مثل بسیاری از جاهای دیگر بلااستفاده است و به تابلوی اعلانات تبدیل شده. راننده در حالی که شش دانگ حواسش به ماشین جلویی بود، سیگاری روشن کرد و پاکت سیگار را به حالت تعارف جلوی من گرفت.

-ممنونم. سیگاری نیستم!

وسایلم را جمع و جور کردم و گفتم:« بی‌زحمت اگر پارک خلیج فارس رسیدیم، نگه دارید تا پیاده شم.» بدون اینکه چیزی بگوید، سری تکان داد و پُک محکمی به سیگار زد. و بعد دودش را آرام بیرون فوت کرد .

کنجکاوانه داشتم به اطراف نگاه می‌کردم که گوشه یک میدان بزرگ، کنار پارکی توقف کرد. تابلوی سبزرنگی بر در ورودی آن بود که از نام «خلیج فارس» تنها دو سه حرفش باقی مانده بود! دست در جیب کردم و پول درآوردم تا کرایه را حساب کنم .فورا دستش را به حالت تعارف روی پول‌ها گذاشت و گفت:

–  قابلته نداره دایی! میهمان ما باش …والله به خدا .

–  ممنونم. لطف دارید.

– ببخشید هم یه ذره تلخ شدیم. دیدی موتوری بدطور اعصابم را خرد کرد.

همچنین بخوانید:  معضل تیراندازی و یک پیشنهاد!

– مشکلی نیست . پیش میاد. خدا رو شکر به‌خیر گذشت و اتفاقی نیفتاد. خداحافظ.

– خداحافظ. ان شاالله رامشیر بهت خوش بگذره.

غروب بود و هوا رو به سردی می‌رفت. کتم را پوشیدم و جلوی در پارک ایستادم و به میدان روبرو چشم دوختم.  میدان سر و ساده‌‌ای که درست در وسط آن پرچم بزرگی به اهتزار درآمده بود. چند نخل پراکنده هم در گوشه و کنار آن دیده می‌شدند. در قسمتی از آن، نام رامشیر با حروف درشت لاتین نوشته شده بود و کنارش یک هلال آهنی بزرگی به چشم می‌خورد که احتمالا برای عید فطر آن جا گذاشته بودند. سمت دیگر میدان، مغازه‌های تعویض روغنی و مکانیک‌های خودرو قرار داشتند. در آن هوای مطبوع، جنب و جوش عجیبی پیرامون میدان در جریان بود. توگویی گردآبی آرام در حال چرخیدن بود. بی‌اختیار یاد بیت کلیم کاشانی افتادم:

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

محو تماشای این تکاپوی پرطراوت بودم که پرایدی روبرویم توقف کرد. دقت کردم دیدم محمد است. با عجله پیاده شد و با آن لبخند همیشگی‌اش طرفم آمد. روبوسی کردیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم.

– من که آخرش نفهمیدم چرا بعد از روبوسی کتف ها را به هم می‌زنید؟

– مشکلی نیست… این هم روی نفهمی‌های دیگه‌ات !

و قاه قاه خندید. من هم به شوخی مشت محکمی به او زدم و گفتم: «تو آدم نمیشی محمد!»

چهار سال دانشگاه با محمد دوست نه، برادر بودیم. خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشتیم که کمتر کسی دارد. با اینکه سال‌ها از آن زمان می‌گذرد، هنوز ارتباطمان برقرار است. دو بار با زن و بچه‌اش به همدان آمده بود اما من‌، اولین بار بود که به دیدنش به رامشیر می‌آمدم .

– خیلی خیلی خوش اومدی. زیاد که منتظر نموندی؟

– نه بابا..دو سه دقیقه ای میشه که رسیدم.

در حالی که از روی داشبورد، دستمال کاغذی‌ای برمی‌داشتم، آستینم را نشانش دادم و گفتم: «ناگفته نمونه که تو همین چند دقیقه، خوش آمدگویی ویژه‌ای هم از گنجشک‌های شهرتون دریافت کردم.»

همچنین بخوانید:  جغرافیای تاریخی رامشیر/معماری مسکن

– ای بابا…

و هر دو خندیدیم.

محمد وارد ادامه بلوار شد که سرسبزتر و زیباتر بود. مسافت زیادی طی نکرده بودیم که زیر پل هوایی وارد خیابانی به نام ولی عصر شد و چند لحظه بعد روبروی نانوایی توقف کرد.

– شرمنده چند تا نون بگیرم و بیام. خلوته …زیاد طول نمیکشیه.

جلوی ماشین پیرمردی داشت با موتورش کلنجار می‌رفت. با اشاره‌ی او پیاده شدم و به طرفش رفتم. به زبان عربی چیزی گفت که نفهمیدم اما با حرکت دستش متوجه شدم از من می‌خواهد که کمک کنم و موتور را هل بدهم. پشت موتور قرار گرفتم و چند متری هل دادم تا بلاخره تق تق کنان روشن شد. بدون اینکه برگردد دستش رو بالا برد و به عنوان تشکر تکان داد. همان جا ایستادم و نگاهی به اطراف انداختم. چهار راه بزرگ و پر ترددی پیش رو بود که در سمتی از آن شهرداری قرار داشت.  وسط چهارراه، میدانی بود که درختچه زنگ‌زده‌ای در آن قرار داشت .میدان، پُر از آب کثیف و لجن بود و سگی در گوشه‌ای از آن در حال آب خوردن بود. در سمت چپ و راست میدان، فضای سبزی به صورت دو مثلثی ممتد دیده می‌شد. از بالا که به این ترکیب نگاه کنی، میدان مثل صفر بزرگی بود که دو طرفش خط تیره گذاشته باشند!

برگشتم و داخل ماشین نشستم.  دقایقی بعد محمد با چند نان داغ آمد.نان‌ها را از دست او گرفتم. بوی نان تازه تمام خودرو را پر کرد.

رو به محمد گفتم :

بوی گندم بوی باران می‌دهی

بوی عطر تازه‌ی نان می‌دهی

لبخند ملیحی بر صورتش نقش بست و آرام به طرف خانه حرکت کرد. حالا دیگر هوا کاملا تاریک شده بود.

 

ادامه دارد..

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 15 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۱۵
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

Khanom. kardoni جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۶

سلام و سپاس از استاد بزرگوار آقای احمدی مهر عزیز
همچنان بی صبرانه منتظر ادامه ی داستان هستیم
تا اینجای کار بی نظیر بوده و ان شاءالله با پایان داستان و نگاه مسولان شاهد پیشرفت و ترقی شهر باشیم
موفق باشید

۸
۰
جلیل فریسی ۰۹۱۶۰۳۲۲۸۴۰ جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۱:۰۸

خیلی خیلی به شهرماخوش امدی متن قشنگی بوداستادبزرگوار درضمن منطقه بعدسلام وروبوسی کتف بهم زدن نشانه تشکروصمیمت است

۲
شهروند جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۲

شما تا الان کجا بودید استاد؟ واقعا احساس کردم دارم یک رمان مشهور رو میخونم. افتخار میکنم به شما

۵
کریم حمید ابومیثاق...همکار جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۸:۰۶

دستت طلا…

۴
مهدی حمید پنجشنبه , ۱۲ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۴:۴۲

درود برشما مدیرومدبر نسل جدید

احمد سواری جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۸:۳۳

احسنت استاد احمدی مهر بزرگوار…
قلمتان سبز و اندیشه هاتان بلند
بسیار زیبا نوشتید. 🌴🌹

۵
سعیددانش جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۰:۲۹

عالی بود ابورضا موفق باشید

۳
محمد البوغبیش جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۲:۳۰

احسنت به شما ،
ما اهالی شهر از وضع موجود در امور خدمات پژشکیو خدمات دیگه راضی نیستیم و الله بالله راضی نیستیم به کی بگیم خسته شدیم و هم چنین خواهان برگردان اسم قدیمی شهر که خلف آباد است ،هستیم که شاه ملعون به بدون رضایت اهالی شهر اقدام به تغییر اسم شهر و تاریخ آن نمودند…

۲
۳
reza heidari جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۲۳:۵۷

رامشیر،شهر بی در و پیکر و بی صاحب مخصوصا” از لحاظ امنیت.

۲
خالدی شنبه , ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۲:۱۸

کاش رامشیرمثل شهرهای دیگه بودمردم همه دارن ازبی کاری بی نظارت مهاجرت میکنن به شهرهای دیگه

۴
ناشناس شنبه , ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۲:۱۹

سلام اون بنده خدایی که از شهر همدان اومده بود رامشیر با همون خلف آباد. خلف آباد شهر بی امکانات. و شهری که نه دکتری داره و نه جایی برای تفریح خوش اومدی

۳
K.moysat شنبه , ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۶:۱۹

سلام و عرض ادب به رامشیریهای بزرگوار؛دست مریزاد به استاد احمدی مهر به خاطر قلم توانایی که دارند

۳
زینب شنبه , ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۴:۲۱

باز خوبه ایشون در فصل خنک سال اومده رامشیر .

۳
زینب شنبه , ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۴:۲۵

تا حالا از اون منظر به فلکه نگاه نکرده بود . واقعا شبیه –o– هست!

۱
شنبه , ۲۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۶:۴۲

اوکی ولی بیاین یکم به رامشیرم رسیدگی کنین
وقتی ک واسه بچه هامون هیچ امکاناتی نیست برا هر چیزی باید بریم ماهشهر اهواز و….. یکم رسیدگی کنین تروخدا

۴
یک اصطلاح رامشیری  

 به همت احمدی مهر

 
logo-samandehi