تاریخ انتشار : جمعه 3 شهریور 1402 - 15:43
کد خبر : 1682

از مسجد قدیمی شهر تا شهر جدید مشراگه

نصراله احمدی‌مهر

سفر به رامشیر – ۱۲،۱۳

سفر به رامشیر – ۱۲،۱۳

وقتی از مسجد به خانه بازگشتیم، بو و دود کباب ماهی در فضای محله پیچیده بود. خانم محمد معترض بود که ناهار از دهان افتاده و باید زودتر به خانه بر می‌گشتید. بعد از صرف ناهار، طبق عادت همیشگی می‌خواستم نیم ساعتی بخوابم ولی…

در مسیر بازگشت از بازار، پیرمردی آهسته کناره‌ی خیابان راه می‌رفت و هر چند قدم می‌ایستاد. محمد روبروی او توقف نمود و تعارف کرد که او را به خانه برساند. پیرمرد بعد از مکثِ بسیار، سرانجام سوار شد. لباس‌های اتوکشیده و تمیزی پوشیده بود و عرق‌چین سفیدی به سر داشت. محمد رو برگرداند و با لبخند از او پرسید: « چرا عصا همرات نیست ابو سعید؟»

پیرمرد بلافاصله جواب داد: « آدمِ کور عصا میگیره… من خدا رو شکر هم قوی‌ام و هم می‌تونم جلو پام رو خوب  ببینم.»

با پاسخ جدی و صریح پیرمرد، محمد دریافت که خُلق پیرمرد تنگ است و نباید بیش از این با او صحبت کرد. اما مدّتی نگذشت که پیرمرد، انکارِ اولیه‌‌اش را پس گرفت و با صدای ضعیفی که بوی شرم می داد، گفت: « بین خودمون باشه …میخوام زن بگیرم… نمیخوام فکر کنه کورم!… بدون عصا باشم، قوی و سرحال نشون میدم »

– بسلامتی ان شاءالله

پیرمرد آهی کشید و ادامه داد: « …چه میشه کرد ؟ پسرا که سالی یه مرتبه بیشتر سر نمیزنن… دختره هم  انصافاً کم نذاشته اما خُب اون هم گرفتار زندگی خودشه… قبل از اینکه از پا بیفتم باید فکر خودم باشم. »

در حالی که تحت تأثیر لحن دردمندانه پیرمرد قرار گرفته بودیم، وارد کوچه پس کوچه های منطقه ۹ شدیم و پیرمرد را درب منزلش پیاده کردیم  وضعیت بغرنج این بخش از شهر، از نظر خیابان‌کشی و خدمات شهری به گونه‌ای است که باید واژه‌ای غیر از «محروم» برای توصیف آن جُست. هر چند که در خیابان‌های اصلی، وضعیت اندکی بهتر است و اقداماتی در جهت عمران و محرومیت‌زدایی صورت گرفته است.

دقایقی بعد محمد مقابل منزلش توقف کرد و خرید بازار را به خانه برد.

– برم ببینم چیز دیگه ای نمی‌خوان…

– رضا رو هم بیار ببریم پانسمانش رو عوض کنن؟

– نه امشب خودم عوض می‌کنم..

خیابان شلوغ و پر رفت و آمد بود. کمی بالاتر زوج جوانی با دستۀ گُل روبروی دفتر ازدواج ایستاده بودند و  خندان، جواب تبریک آشنایان را می‌دادند که دور آنها حلقه زده بودند. پشت سرشان، زنی در حالی که دستش را جلوی دهان گرفته بود و کِل می‌کشید، بر سر آنها نقل و شیرینی می‌پاشید. از دور، سه چرخه‌ای با آژیر مخصوص آرام از لابه‌لای ماشین‌ها می‌گذشت و پیش می‌آمد. راننده، فارغ از هیاهوی خیابان، با طمأنینه چپ و راست را دقیق می‌پایید و نگاه خسته‌اش را از خانه‌ای به خانه‌ای دیگر می‌کشید، به این امید که دری گشوده شود و او را برای پُر کردن بشکه‌ای آب صدا بزند.

با آمدن محمد از وی خواستم که گشتی در شهر بزنیم تا بیشتر با رامشیر آشنا شوم. شهری که شاید در محل کنونی قدمت زیادی ندارد، اما گوشه و کنارش روایات ناشنوده فراوانی در سینه دارد. دور زدیم و از ابتدای شهر یعنی منطقه ۹ شروع کردیم و به  طرف پانصد دستگاه رفتیم. هنگام گذر از محله‌ها و مناطق مختلف، محمد  نکاتی برایم نقل کرد که بعضاً شنیدنی و قابل تأمل بود. حاصل این دیده‌ها و شنیده‌ها را می‌توان در چند بند خلاصه کرد:

« بافت شهر موازی با جاده  اهواز – ماهشهر گسترش پیدا کرده و به چند ناحیه  تقسیم می‌شود: «منطقه ۹ »، «مرکز شهر» ، «شهرک امام» و «پانصد دستگاه». در سالهای اخیر،  منطقه جدیدی در قسمت شرقیِ شهر شکل گرفته که به تأسی از بعضی شهرها، می توان آن را « رامشیر نو » نامید.

در دو سوی بازار که در مرکز شهر واقع است، ایستگاه تاکسی وجود دارد که ایاب و ذهاب شهروندان در دو سمت شهر از طریق آنها صورت می‌گیرد.

در رامشیر، خانه ها ویلایی هستند ولی آپارتمان‌هایی هم در برخی مناطق دیده می‌شود. جز «منطقه ۹» که توسعۀ آن به کُندی صورت می‌گیرد، بخش‌های دیگر شهر، وضعیت نسبتاً مطلوبی دارند؛ انبوه نخاله‌ها و مصالح ساختمانی موجود در خیابان ها، بیانگر این توسعه رو به رشد است. در این میان، از «شهرک امام» باید به عنوان خوش‌ساخت‌ترین منطقه رامشیر نام برد که محدوده آن بین خیابان شهید رجایی تا بلوار چراغ‌زاده است. این شهرک بعد از سیل ۵۸ احداث شده و دارای محله‌هایی متحدالشکل با فضای سبز مثلثی است.

به جز در مواردی معدود، فضای سبز شهری در تسخیر درختچه‌های مورد ( کنوکارپورس) قرار دارد که با وجود سرسبزی و زیبایی، همواره در مورد آسیب‌ها و زیان‌های آن هشدار داده می‌شود. در برخی مناطق، شهروندان با خوش سلیقگی تمام، درب منازل خود را با گُل‌های کاغذی یا پیچک آراسته‌اند که سبب شده محله جلوۀ دلپذیری پیدا کند. در بخشی از بلوار چهل متری در پانصد دستگاه، از درخت نخل برای زیباسازی استفاده شده است که می‌تواند الگوی مناسبی برای توسعه فضای سبز در سایر نقاط شهر باشد؛ به این دلیل که درخت نخل گذشته از زیبایی مثال‌زدنی‌اش، بومیِ منطقه و مورد احترام مردم محلی است. به گونه‌ای که کمتر خانه‌ای در رامشیر می‌توان یافت که نخلی در حیاط منزل یا باغچه پیاده‌رو نداشته باشد.

همچنین بخوانید:  توزیع برنج تنظیم بازار در رامشیر

در رامشیر به دلیل ناهمواری و هم سطح نبودن پیاده‌روها، مردم عموماً در خیابان‌ها رفت و آمد می‌کنند که این امر تردد خودروها را در مرکز شهر گاه با مشکل مواجه می‌کند. بر این معضل تعدد فلکه‌ها را هم باید افزود که با فاصله کمی نسبت به یکدیگر احداث شده‌اند. اکثر ادارات و بانک‌های شهر در محدوده کوچکی از همین بخش یعنی مرکز شهر واقع هستند که این امر در تسهیل امور شهروندان نقش موثری دارد.

و اما از نکات منفی و غیرقابل اغماض رامشیر می‌توان به نبود فاضلاب شهری در اکثر مناطق اشاره کرد. در سراسر شهر جوی‌های فاضلاب سرپوشیده نیستند و اغلب مملو از زباله و نخاله‌اند. بوی متعفن آنها در فضا پیچیده است و می‌تواند خطر جدی برای سلامتی شهروندان باشد. البته درصدی از این مشکلات بهداشتی شهر را باید به حساب شهروندان گذاشت. در چندین نقطه از شهر، در کمال تعجب مشاهده کردم که مردم به خود زحمت نداده‌اند که زباله‌های خود را درون سطل‌های شهرداری بیندازند و آنها را پیرامون سطل‌ها رها کرده‌اند . از معضلات دیگر در این زمینه، وجود احشام و اغنام در سطح شهر است که بدون واهمه ، خرامان از لابه لای ماشین ها می‌گذشتند!

اکثر مردم  شهر عرب زبان هستند اما درصدی از آنها، مانند ساکنان قدیمی به گویش« خلف‌آبادی» تکلم می‌کنند. در این ارتباط، بیشتر، افراد مسن از لباس محلی استفاده می‌کنند و اغلبِ مردها تنها در مراسمات خاص، خود را ملزم به پوشیدن لباس عربی( دشداشه) می‌دانند. از ویژگی های قابل تحسین این قوم که حتماً باید در اینجا ذکر کرد، صمیمیت و مهربانی آنهاست. سلام و احوالپرسی گرم آنان، هر غریبه‌ای را در اندک زمانی آشنا می‌کند! برخی – به ویژه پیرمردها – علاوه بر پاسخ سلام، جملات محبت آمیزی مثل عینی ، چبدی ، حبیبی و … ضمیمه می‌کنند که اوج عطوفت آنان را نشان می‌دهد.

تنها مرکزی علمی شهر، دانشگاه پیام نور است که با وجود امکانات کم، توانسته نیروهای انسانی خوبی برای شهر پرورش دهد اما از نظر مراکز اقتصادی و تولیدی، شهر در فقر مطلق است. در سال‌های گذشته کارخانه‌های پفک، ماکارونی، دستمال کاغذی، یخ سازی فعالیت داشتند که یکی پس از دیگری تعطیل شده‌اند. همانطور که قبلا نیز اشاره شد یکی از موانع جدی در زمینه سرمایه‌گذاری اقتصادی در منطقه، مساله اوقاف است که اقتصاد و پیشرفت شهر را با چالشی سخت روبرو ساخته و مانند سدی بزرگ ، مانع از رشد آن شده‌است.

و سرانجام اینکه در رامشیر، مرکز تفریحی یا شهربازی وجود ندارد و مردم برای این منظور ناچارند به شهرهای همجوار بروند. پذیرش این امر با توجه به زمینه‌ها و استعدادهای بالقوه در منطقه، برای مردم سخت ناگوار است و آن را نوعی حقارت و شرمندگی برای خود محسوب می‌کنند.»

گردش شهری ما همزمان با اذان ظهر به پایان رسید و ما برای نماز به مسجد امام خمینی رفتیم. در تابلوی ورودی آن، سال ساخت مسجد ۱۳۳۸ درج شده‌است. محمد توضیح داد که این مسجد توسط عبدالعلی تقی زاده – از خانواده های سرشناس رامشیر – ساخته شده و بعد ها در چند مرحله تعمیر و بازسازی شده‌است.

– چه صحن بزرگی داره این مسجد…

– بزرگترین مسجد رامشیره…اکثر مراسمات از جمله نمازجمعه اینجا برگزار میشه…

بعد با اشاره به جایی گفت :«اونجا زمانی یه حوض و نخلی بلندی بود که در بازسازی مسجد اونا رو خراب کردن. درِ ورودی هم کمی این طرف تر بود و دو مناره قشنگ داشت که اونا هم تخریب شدند.»

شبستان مسجد هم مانند صحن بزرگ است و بخشی از آن به صورت دو طبقه بنا شده است .آجرچینی سقف ، یادگار هنر سنتی قدیم است که اکنون کمتر مورد استفاده قرار می‌گیرد. دیوارهای نم کشیده و  تیرآهن‌های منحنی، حکایت از فرسودگی بنای این مسجد قدیمی دارد.  بعد از نماز با پیرمردی متواضع به نام «حاج محمد شریفات» آشنا شدم که محمد می‌گفت حدود چهل سال است که چراغ اذان و دعا را در مسجد امام روشن نگه داشته است؛ هر چند که باید اذعان نمود که امروزه پخش اذان در مساجد با چالش مواجه است و تحمل برخی مردم در شنیدن این نوای آسمانی به شدت کاهش یافته است.

همچنین بخوانید:  رامشیر؛ جغرافیایی با تاریخ پر افتخار

وقتی از مسجد به خانه بازگشتیم، بو و دود کباب ماهی در فضای محله پیچیده بود. خانم محمد معترض بود که ناهار از دهان افتاده و باید زودتر به خانه بر می‌گشتید. بعد از صرف ناهار، طبق عادت همیشگی می‌خواستم نیم ساعتی بخوابم ولی محمد اصرار داشت که قضیه خواستگاری را که قبلا قول داده بودم، برایش تعریف کنم.

– گفتم که هنوز نه به باره نه به داره…

– نفهمیدم آخرش… نکنه قضیه‌ات مثل خواستگاری اون بنده خداست که بهش گفتند چی‌ شد؟ گفت: ۵۰ درصد کار درست شده.. .من و پدر و مادرم راضی‌ایم …دختره و پدر و مادرش راضی نیستند!

– یه همچین چیزی…  دو سال قبل به خواستگاری دختری رفتیم… از فامیلای دورمونه …همه چی اوکی بود ولی پدر دختره گفت که اول باید خواهر بزرگترش ازدواج کنه …و شما باید منتظر بمونید.

– خب ازدواج کرد؟

– اره حدود هفت هشت ماه پیش ازدواج کرد و ما هم نامزد کردیم اما یه مشکل جدید پیش اومد.

– دختره پشیمون شد…

– نه ..دختره که موافقه و از هر لحاظ با هم تفاهم داریم. مادره دختره میگه باید خونه‌ات مستقل باشه..من اجازه نمیدم دخترم کلفتی پدرو مادرت رو بکنه.

– عجب!…پدر و مادرت چی میگن؟

-اون بنده‌خداها از اول گفتند خونه اجاره کن..اما من وجدانم قبول نمی‌کنه تنهاشون بذارم .کسی غیر از من  ندارن.

– خب یه خونه نزدیکشون اجاره کن.

– همین فکر رو هم کردم. بحث یه چیز دیگست…  از رفتار مادره خوندم که دوست داره به هم بخوره و به یه خواستگار دیگه بدن… یه بار از زبونش در رفت.

– البته امروز دیگه .. این مستقل بودن یه امر پذیرفته شده است… بهشون حق بده.

– درسته ..اما من روز اول این مساله رو بهشون گفتم و اونا هم پذیرفتند… حالا هم دختره هیچ مشکلی با این قضیه نداره….مخالفت مادره به کنار… خودم هم دچار شک شدم.

– چه شکی؟

– در این مدت دیدم که دختر کاملاً مطیع مادرشه و استقلال فکری نداره…می ترسم فردا مادرش فرمون زندگیم رو به دست بگیره..

– تو یه ذره سنت رفته بالا محتاط شدی امید … میگی از هر لحاظ با دختره تفاهم داری… این عالیه… توکل کن و فعلا الکی عزای اتفاق نیفتاده رو نگیر… اگر هم مشکلی پیش اومد میشه حلش کرد.

-نمی‌‌دونم والله ..تا ببینم چی میشه.

 

◾️سفر به رامشیر – ۱۳

حدود ساعت پنج بود که به کتابخانه شهید مطهری رفتیم تا در دورهمی کتابخوان‌های شهرستان شرکت کنیم. محمد فکر می‌کرد که علاقه چندانی به شرکت در نشست ندارم و محض خاطر او در جلسه شرکت کرده‌ام.

– باز هم میگم هر وقت خسته شدی اشاره کن بلند میشیم می‌آییم…

– بس کن دیگه…مگه بات رودربایستی دارم محمد؟ کلا من از خونه نشستن بیزارم.. اکثر بازاری‌ها اینطورن… ازشون بپرس. .. دوست دارم دائم با مردم حشر و نشر داشته باشم. اعتقاد دارم در رفتار و گفتار هر کسی درسی برای آموختن هست!

– حالا از رفتار و گفتار من چی آموختی؟

-دیگران رو گفتم …از تو که چیزی یاد نگرفتم هیچ… کلی صفت خوب از دست دادم.

– بی تربیت!

به محض ورود ما، همه از جا برخاستند و مثل جاهای دیگر با استقبال گرم مواجه شدیم. حدود ۲۰ زن و مرد دور هم نشسته بودند و یک نفر در حال شعر خواندن بود. بعد از آن، خانمی رشته کلام را به دست گرفت و به معرفی کتاب «درمان »شوپنهاور پرداخت. در لابلای توضیحات هم، گاه جملاتی از کتاب را به عنوان شاهد مثال روخوانی می‌کرد. در بین شرکت کنندگان فقط یک نفر یادداشت می‌کرد و بقیه دست به سینه گوش می‌دادند. دو نفر هم با گوشی سرگرم بودند و هر از چندگاهی نگاهی به سخنران می‌کردند و سری تکان می‌دادند. بعد از معرفی کتاب که حدود ۴۰ دقیقه طول کشید، مباحثه جذابی آغاز شد و برخی اعضا دانسته‌های خود را به اشتراک می‌گذاشتند. جلسه آنقدر پربار و علمی بود که گذر زمان را فراموش کرده بودیم و اگر کتابدار پایان ساعت کارکتابخانه را یادآوری نمی‌کرد، بحث و گفتگو بیشتر طول می‌کشید. در پایان نشست همه شرکت کنندگان جمع شدند و عکسی به یادگار گرفتیم.

ساعت ۷ از کتابخانه خارج شدیم. در این ساعت از شب که هوا خنک بود و زیبایی شهر دو چندان شده، دلپذیرترین کار، پیاده روی است اما خواهر محمد ما را شام دعوت کرده بود و باید هر چه زودتر به پانصد دستگاه می‌‌رفتیم. خواستم به رسم تشکر شیرینی تهیه کنم اما تصمیمم عوض شد و به جای آن مقداری میوه خریدیم  در آنجا بحث داغی در مورد مسائل تربیتی دانش آموزان شد و من البته بیشتر ناظر بحث و جدل آنها بودم. بعد از صرف شام بچه ها اصرار داشتند که به پارک مشراگه برویم. ابتدا میزبان مخالفت کرد اما بعد از نظرخواهی و موافقت جمع، با دو خودرو به طرف مشراگه حرکت کردیم.

همچنین بخوانید:  جغرافیای تاریخی رامشیر/معماری مسکن

جاده کمی مه آلود و تاریک بود و چون چراغ های ماشین محمد مشکل داشت، آرام و بااحتیاط رانندگی می‌کرد.

– حالا چی داره اونجا؟… نزدیکه ..دوره؟

محمد در حالی که دو دستی فرمان ماشین رو چسبیده بود گفت: « نه دور نیست ..حدوداً ده دقیقه راهه… وقتی از اهواز اومدی از آنجا گذشتی. ..پارک ساحلی قشنگی داره. چون رامشیر مرکز تفریحی نداره مردم ناچارن برن اونجا.»

قبل از ورودی پل مشراگه محمد توقف کرد و با احتیاط به سمت مخالف پیچید. در دو سوی بلوار، ماشین های فراوانی پارک کرده بودند. از محوطه چمن گذشتیم و روی سنگفرش کنار رودخانه زیرانداز فرش کردیم و نشستیم. بازتاب و درخشش چراغ های رنگی در آب، منظره‌ای تماشایی خلق کرده بود. عده‌ای روی سکوهای  حاشیه رودخانه نشسته بودند و به حرکت سریع آب و قایق موتوری که در آن جولان می داد چشم دوخته بودند.

– گفتی اسمش چیه اینجا؟

– مشراگه… حدود ده .. دوازده سال پیش اینجا روستا بود. این قسمتی که ما نشستیم روستای «ام الصخر»و اون طرف پل هم «مشراگه »اسمش بود. اما بعد شهر شد و حالا هر دو طرف، دو بخش یک شهر هستند.

– شهردار خوب و خوش فکری دارن… پارک قشنگی درست کرده ..

– اینجا قبلاً یکی از اهالی شهر به نام «مهدی خالدی » شهردار بود. اون در واقع استارت پارک‌ها رو زد …. بعد آقای«حبیب ادیبی» جایگزینش شد که خیلی پرکار و خوش فکره .. خلاصه اومد و اینجا رو اینطور به مرکز تفریحی تبدیل‌‌کرد.

به اتفاق محمد و شوهرخواهرش در طول پارک قدم زدیم. از مساحت پارک نهایت استفاده را برده‌اند و با قرار دادن امکانات مختلف سعی کرده‌اند بر جذابیت آن بیفزایند.از بچه ها که اطراف قفس های میمون و طاووس جمع شده بودند و بالا و پایین می‌پریدند، گذشتیم و به سمت یادمان زیبایی که برای شهدای گمنام ساخته بودند رفتیم و فاتحه ای قرائت کردیم.

از امکانات دیگر پارک که سخت جلب توجه می‌کرد، آب نما و نیز سکوی بزرگی است که در حاشیه رودخانه برای جشن ها ساخته بودند به سادگی می توان حدس زد که برگزاری جشن با چنین چشم اندازی چقدر جذاب و دل انگیز است.

-اون طرف هم اینطور زیباست؟

– اون قسمت هم پارک است اما بیشتر این سمت توسعه پیدا کرده.

– کاش فکری به حال ورودی پارک کنند ….واقعا خطرناکه.

-اتفاقا یه بار جایی شهردار مشراگه رو دیدم و همین مساله رو بهش گفتم .. گفت که جزء برنامه‌های در دست اقدامه. ظاهراً  قصد دارن فلکه احداث کنن و تا چند کیلومتر روشنایی بذارن …این شهر رو به رشده و ده سال دیگه شاید رامشیر را هم پشت سر بذاره.

با خنده گفتم :« والله طوری که من می‌‌بینم … حالا هم پشت سر گذاشته.. این همه آدم در این جادۀ خطرناک پا شدن اومدن اینجا تفریح.. این خیلی معنی داره.. همین رودخونه اونجا هم هست.»

کم کم بچه‌ها سردشان شد و بعد از سه ساعت تفرج در ساحل رودخانه جراحی، مهیای بازگشت شدیم. با اینکه پارک مشراگه بسیار زیبا و جذاب بود اما خود شهر هنوز بافت روستایی داشت و کارهای زیادی برای انجام دارد.

شب قبل از خواب موضوع بازگشتم به همدان را به محمد گفتم. خیلی ناراحت شد و انتظار داشت حداقل پنج شش روز آنجا بمانم. هر چه توضیح می‌دادم به خرجش نمی‌رفت.  اصرار می‌کرد که شماره پدرم را بدهم تا او را قانع کند. گفتم: « فعلا فردا هم که هستم. مهم تجدید دیدار است که خدا رو شکر انجام شد. هم شما کار دارید و هم پدرم دست تنهاست… برف سنگینی هم باریده … حتما باید باشم کمکش کنم.»

– این حرفا نیست..

دیر آمدی ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

 

ادامه دارد…

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 3 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۳
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

Susan جمعه , ۳ شهریور ۱۴۰۲ - ۱۷:۲۶

واقعا عالیه

سید جمال محفوظیان جمعه , ۳ شهریور ۱۴۰۲ - ۲۰:۰۲

استاد احمدی مهر با نگاه تیز بین خود مشکلات شهر رامشیر را در قالبی داستانی روایت می کند . به نظر می رسد که در بخش ۱۲ این داستان قالب داستانی تا حدی فدای بیان مشکلات شده به گونه ای که راوی به طور کل داستان رو فراموش و صرفا به بیان معضلات می پردازد .البته شاید این اولویت بندی تعمدی بوده اما هر چه هست یک داستان نباید شبیه به یک بیانیه سیاسی و فنی باشد بلکه فرم داستانی باید حفظ شود .

ص شنبه , ۴ شهریور ۱۴۰۲ - ۲۳:۱۶

با تشکر از شما . امیدوارم این قصه انتقادی تاثیر مثبتی داشته باشه و مسئولین تلاششون رو برای پیشرفت و زیباسازی شهر بیشتر کنن.

یک اصطلاح رامشیری  

 به همت احمدی مهر

 
logo-samandehi