عالی استاد…. احسنت.🌹
کریم حمید(ابومیثاق)
داستان ثامر و چلچله ها
دوره گرد به خوبی می دانست که چنین تسبیحی کمیاب است. معامله بدون درنگی صورت گرفت و چند اسکناسی رد و بدل شد.دوره گرد از حاج محمد سوال کرد که از مشتری ها شنیده ام که نذر شیرهای گاو نفیسه خانم به پایان رسیده.
آمدن دوره گرد به خانه همسایه،برای من خاطره انگیزتر از همه چیز دوران کودکی ام بود.خانه ای کاهگلی با حیاطی وسیع و اتاقهای ردیف شده با راه پلهای ازخشت و گل. ورودی آن ایوانی بود که بالای سردر آن شاخ گوزن نهاده بودند که گویا نماد شانس و اقبال است. از بقیه خانهها نمایان تر بود، در وسط حیاط نخلی با قامتی بلند و درخت کُناری با سایه ای دلنواز قرار داشت. و نیز تنور کاهگِلی شبیه آتش فشانی نیمه فعال در گوشه ای از خانه!مثل همیشه وقتی از دبستان به خانه برمی گشتم، کفش هایم را تند تند از پا در می آوردم و به سوی منزل حاج محمد ،پیرمردِ مهمان نواز و خوش اخلاق می رفتم.ظهر یک روز اوایل فصل بهار، دوره گردی با بقچهای پر از انگشتر،گوشواره و سنگ های قیمتی که هر از چند گاهی می آمد، امروز نیز مهمانشان بود.بی توجه به دوره گرد نگاهم به پرستوهای دم شاخدار که در سقف اتاق چسبیده به ایوان ، افتاد.چلچله ها لانه ای ماهرانه با گِل و ساقهی علفِ خشک ساخته بودند و هر ساله با آمدن آنها گویا لانهشان تعمیرمجددمیکردند.گویا مهمان ناخوانده ای بودند که بی اجازه اهلی شده بودند.. پرستوها همیشه این فصل از سال سفری به جنوب دارند. این پرنده های دوست داشتنی، با ورود من به مضیف که چسبیده به ایوان بود ،از پنجره چوبی به بیرون پر کشیدند، کنجکاوی بی حد من تمامی نداشت دوست داشتم بفهمم کجا رفتند. وقتی از پله خشتی بالا می رفتم ، حاجیه نفسیه برای اینکه اتفاقی برام نیفتد ، و از بالا نیفتم ، صدایم کرد: ثامر آن آفتابه را پرآب کن و به ایوان ببر آفتابه ای سنگین از جنس مس ،این جمله برایم خیلی تکراری بود اما من چاره ای نداشته ام .باید اطاعت می کردم تا بتوانم بیشتر در منزل آنها بازی کنم. آفتابه را پر از آب کردم و با هر زحمتی به ایوان بردم.همسایه ها که از آمدن دوره گرد خبردار شده بودند ، یکی یکی وارد ایوان می شدند. حاجیه خانم با دیدن همسایه ها نمدی با طرحی قشقایی که گویا برای اولین بار فرش می شد را در ایوان پهن کرد، برلبه ی نمد مستطیلی شکل، تاریخ بافت نمد نوشته شده بود،حاج محمد تسبیحی از سنگ یشم در دست چپ و بادبزنی حصیری در دست راست ، داشت زغال ها را در منقل آهنی روشن میکرد. ایوان پر شد از زن ، همه فروشنده بودند بجزء یک خریدار !یکی خلخال یکی گوشواره آورده ، دیگری با سنگهای عقیق و فیروزه ای که با نخی بسته، برای فروش به دوره گرد آورده بودند.ایوان بازاری شده برای اهل محل ،حاجیه نفیسه مَشکی از پوست را که پر از دوغ بود در ظرفی خالی میکرد و با دست کره را فشارداده ، گلوله شکلی در ظرفی کوچکترمی گذاشت . زنان همسایه پچ پچ کنان میگفتند: گویا نذر شیر ابوالماش به پایان رسیده. حس کردم دوره گرد متوجه منظور نذرشیر ابو الماش نشده .ساعتی گذشت و من هنوز هیجان بازی کردن داشتم به آسمان نگاه میکردم که شاید چلچله ها بیایند.همسایه ها فروش خوبی داشتند . دوره گرد هم خوشحال به نظر می آمد. همسایه ها یکی یکی به خانه هایشان می رفتند. حاج محمد تسبیح شاه مقصود را از دستمال یزدی که پیچیده بود و گویا سالیان سال آن را حفظ کرده بود، به دوره گرد نشان داد. دوره گرد به خوبی می دانست که چنین تسبیحی کمیاب است. معامله بدون درنگی صورت گرفت و چند اسکناسی رد و بدل شد.دوره گرد از حاج محمد سوال کرد که از مشتری ها شنیده ام که نذر شیرهای گاو نفیسه خانم به پایان رسیده.حاج محمد با خوش رویی گفت: آها منظورت ابوالماش… آره ابو الماش !حاج محمد داستان جالبی را برای دوره گرد تعریف کرد که گویا رسم بر این بوده که شیر تازه دام های آنها را برای هفت روز برای امامزاده ای در شهر رفاعی استان ذی قارعراق متعلق به مقام سید محمد از فرزندان امام کاظم (ع) که معروف به ابوالماش است نذر میکردند.باوری قدیمی برای افزایش برکت در نعمت که کشاورزان و دامداران که این سنت را از گذشته تا به امروز حفظ کرده اند و تا حالا ادامه دارد. در واقع حاج محمد از قدمت این نذر اطلاعی نداشت چه بسا قدمت چند صد ساله داشته باشد.دوره گرد با دقت گوش میکرد و با سر تکان دادن مکرر، صحبت های حاج محمد را تایید میکرد. دوره گرد به فکر فرو رفت به ساعت مچی خود نگاه کرد و بلند شد و با آفتابه مسی وضو گرفت با دقت به آفتابه نگاه میکرد به نظر میرسد دوست داشت آفتابه را نیز بخرد اما حرفی به میان نیاورد.نمازش را خواند ، چای خودش را میل کرد و بعد از تشکر از حاج محمد و حاجیه نفیسه اجازه ی رخصت گرفت.سه نفره تا در ایوان دوره گرد را بدرقه کردیم ..نگاهم به نمدی که در ایوان پهن شده ، افتاد.با رنگی متفاوت از زمینه، روی آن سال ۱۳۳۲ نوشته شده بود.با اینکه هنوز هیجان داشتم اما باید به خانه برمی گشتم بدون اینکه کسی متوجه رفتن من شود به خانه برگشتم،سالها گذشت و من بزرگ و بزرگتر شدم و هنوز به چلچله ها فکر میکنم.
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
سلام بر برادر عزیز جناب آقای کریم حمید
با این خاطره ما را به یاد دوران کودکی و کنجکاوی های آن زمان انداختین.زیبا و جذاب بیان کردین. احسنت بر شما 👏
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 14 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۱۴