تاریخ انتشار : سه شنبه 16 آذر 1400 - 17:23
کد خبر : 371

محمد عتابی

خاطره ای تخیلی از دکتر محمد عتابی

خاطره ای تخیلی از دکتر محمد عتابی

مدیرمدرسه ماشین اداره را که در حیاط مدرسه دید، ما را شناخت و چند قدمی به استقبال مان آمد. پس از سلام و خوش وبش با مدیر، نگاهی به در و دیوار وحیاط مدرسه روستا انداختم . نوساز، بزرگ و دلگشاست. دریک لحظه در دریای خاطرات گذشته به چند سال پیش سفر کردم . به

مدیرمدرسه ماشین اداره را که در حیاط مدرسه دید، ما را شناخت و چند قدمی به استقبال مان آمد. پس از سلام و خوش وبش با مدیر، نگاهی به در و دیوار وحیاط مدرسه روستا انداختم . نوساز، بزرگ و دلگشاست. دریک لحظه در دریای خاطرات گذشته به چند سال پیش سفر کردم . به یاد آوردم ، همراه رئیس اداره وچند نفرازهمکاران اداری به این روستاآمده بودیم. آن زمان هنوز این دبیرستان ساخته نشده بود، تنها مدرسه دخترانه ابتدایی بود که شیفت مخالف آن مدرسه راهنمایی هم داشت. چند نفر از اولیاء دانش آموزان تا ما را دیدند،گفتند: «مشکل دختران روستا برای ادامه تحصیل نبود مدرسه است » الان که می بینم، مدرسه جدیدی برای دختران روستا ساخته شده خوشحالم.
غرق در خاطرات گذشته بودم که صدای مدیر من را به خود آورد که گفت :«بفرمایید کلاس دوازدهم آنجاست.همکارتون در آن کلاس است.» به عنوان سرگروه درس باید پیش دبیر هم رشته خودم می رفتم. تا کارش را از نزدیک ببینم.کم و کاستی های کارش را بررسی کنم و اگر لازم بود راهنمایی اش بکنم. همکارخانم دبیر جوانی بود.چند سالیست در این مدرسه مشغول تدریس است. مدیر از دور به ایشان اشاره کرد و او از کلاس بیرون آمد. سلام و خوشامد گفت. به نظر از دیدن من خوشحال نشد! در پاسخ احوالپرسی من با صدایی گرفته ای گفت:«چند مدتی است که زیاد دل و دماغ تدریس را ندارم!» با تعجب به او نگاهی به او انداختم و پرسیدم:« معلم جوان شما چرا؟!» با خنده تلخی پاسخ داد:« چون هر روز به یک عروسی دعوتیم!» حرفش را به عنوان شوخی تلقی کردم و فکر کردم که به دلیل شرایط بیماری کرونا و ثابت نبودن حضور و عدم حضور دانش آموزان گله مند است.
با هم به کلاس قدم گذاشتیم. «برپا ! برجا ! » این رو یکی از دانش آموزان گفت. فقط شش نفر در کلاس بودند! با تعجب به دبیر گفتم:«چه کلاس خلوتی! پس بقیه کجا هستند؟» دبیر جوان خنده ریزی کرد و گفت: «خانه بخت!» نگاهی به دانش‌آموزان دختر کردم. عجیب بود همه شون با صورت های آرایش کرده ولباس رنگ شاد به کلاس آمده بودند!» درحالی که نمی توانستم تعجب و شگفتی خودرا پنهان کنم برای اینکه چیزی گفته باشم، به آنها طعنه زدم که:« امروز پنجشنبه است باید یاد درگذشتگان باشیم، شما با لباس شاد و آرایش کرده به مدرسه آمده‌اید، عجب مدرسه آزادی دارید ؟!» خندیدند و گفتند: «همش تقصیر فرشته است!» چشمانم را گِرد کردم وگفتم: چرا؟ همه باهم گفتند:«چون یک ماه پیش بله را گفت!» یکه خوردم،آب دهنم را قورت دادم و گفتم: «یعنی چی؟!» یکی از آنها با خنده شیطنت آمیزی گفت: «فرشته همکلاسی مون بود. امشب عروسیشه!» انگار آب سردی به سر وصورتم پاشیدند، اماخودم را جمع و جور کردم و برای اینکه نشان بدهم خودم را نباختم، گفتم:«امشب عروسی اونه؟! آخه چرا به این زودی؟» همه گفتند: «خانم! چون پدرو ومادرش خواستند!» بعد به دوتا از همکلاسی ها شون اشاره کردند و گفتند:«هفته دیگه عروسی طیبه است و ماه آینده عروسی مائده!» بعد یکی از آنها ادامه داد:«مادرم همیشه میگه دختر هرچه زودتر ازدواج کنه بهتره!، نظر شما چیه خانم؟» حرفش رو نشنیده گرفتم وبه دبیر رو کردم و گفتم:« پس با این حساب کلاس تون به زودی منحل میشه» سری با تاسف تکان داد و گفت:« بله!»
یهو بچه ها دست زدند و گفتند:«بالاخره خانوم ما هم بله روگفت!»

همچنین بخوانید:  افراط گرایی مذهبی و امنیت انسانی در خاورمیانه ( 2018_ 2001) مطالعه موردی عراق و سوریه

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 2 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۲
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

ناشناس سه شنبه , ۱۶ آذر ۱۴۰۰ - ۲۰:۲۸

آقای عتابی خاطره تلخی بود اما شما که اهل اینجایید چرا جا خوردید . این یه چیز رایج در مناطق ما هستش متاسفانه

خلیل بانی پنجشنبه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۱ - ۲:۳۷

حالا که تقریبا نمیشه جلوی ازدواج زودهنگام رو گرفت کاش می‌شد آموزشهایی در این حوزه در مدارس رواج داد…

یک اصطلاح رامشیری  

 به همت احمدی مهر

 
logo-samandehi